حضرت عباس
05 آبان 1394 توسط زهره نقدي دولت آبادي
عباس من!
عمری نامت سایه سار خنک آرامشم بوده است.
عمری فخر فروش زمین وزمان بوده ام که خدا ماه آسمانش را راهی خانه ی من کرده است.
اما ای نور چشمم؛
مبادا بند دلم،پای رفتنت را بلرزاند.
مبادا کمتر ازآنی ،به راه رفته سربچرخانی واندیشه ای جزآنچه باید،بپرورانی.
هرگز!
برو وآقایت حسین را علمدار باش.
برو اما قدم پیش روی حسین نگذاری؛
مبادا جز به آقا خطابش کنی وجز به اشارات او دست بجنبانی.
…….«دیگر مرا ام البنین نخوانید،دیگر مرا پسری نیست .
چهار پسرم درحالی روز را به پایان بردند که با جسد چاک چاک ،روی خاک افتاده بودند .
آه که بر سر فرزندم عباس عمود آهنین زدند در حالی که دست بر بدن نداشته
ای وای بر من ؛
اگر عباس دست در بدن داشت ،چه کسی را جرات بود که به وی نزدیک شود.»